.......يك شب دلي به مسلخ خونم كشيد و رفت
ديوانه اي به دام جنونم كشيد و رفت

 پس كوچه هاي قلب مرا جستجو نكرد
 اما مرا به عمق درونم كشيد و رفت

 يك آسمان ستاره ي آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم كشيد و رفت

 من در سكوت و بغض و شكايت ز سرنوشت
خطي به روي بخت نگونم كشيد و رفت

 تا از خيال گنگ رهايي رها شوم
 بانگي به گوش خواب سكونم كشيد و رفت

 شايد به پاس حرمت ويرانه هاي عشق
 مرهم به زخم فاجعه گونم كشيد و رفت

 تا از حصار حسرت رفتن گذر كنم
رنجي به قدر كوچ كنونم كشيد و رفت

 ديگر اسير آن من بيگانه نيستم
 از خود چه عاشقانه برونم كشيد و رفت........